فارسی را با اندک لـهجه ای که در کشیدگی کلام معلوم میشود،؛ و ترکی را نیز با آمیزه ای از لغتهای فراوان فارسی تکلم می نمایند. از دیگر ویژگی های گویشی ملارد و یا به عبارتی وجه غالب در شیوه گویشی این منطقه این است که دقایقی به فارسی و دقایقی به ترکی صحبت می کنند.
مثلاً در یک گفتگوی نیم ساعته، چندین بار زبان عوض می کنند و گفته های خود را از فارسی به ترکی و از ترکی به فارسی می کشانند. البته نسل جدیدی که پس از انقلاب بزرگ شده اند با ترکی آشنایی ندارند و فارسی آنان نیز فاقد لهجه است.
شایان ذکر است اهالی ملارد و کردآباد قدیم که در فاصله ای دویست متری از یکدیگر می زیستند لهجه ای مختص به خود داشتند؛ به گونه ای که اگر کسی در حال حرف زدن بود و فقط صدایش شنیده می شد، به راحتی می توانستند ملاردی یا کرد آبادی بودن وی را تشخیص دهند.
مع الوصف لغات و اصطلاحات این دو مکان که اکنون در یکدیگر ادغام شده اند مشترک بوده است.
لغات و اصطلاحات مورد استفاده در ملارد قدیم:
آتش گردان: وسیله ای تو گود و مشبک که با مفتول های نازک ساخته می شد و دسته ای از مفتول داشت. ذغال را درون آن ریخته و با مشتعل نمودن تکه ای ذغال، آن را می چرخاندند و در زمانی کوتاه ذغال ها شعله ور گردیده و آماده بهره داری می شد.
آسمه: نوعی کشمش که با آویختن خوشه های انگور از نخ و یا چنگک هایی مخصوص، تبدیل به کشمش می گردید.
آفتابی شدن: نقطه ای را که آب قنات از آن نقطه جاری می شود آفتابی شدن قنات می گویند.
آق بیرچَک: زلف سفید، کسی که پیر شده باشد.
آیزْنِه: شوهر خواهر. یِزنه نیز گفته می شد.
آیش: زمینی را که یک سال کشت نموده و یکی دو سال نمی کاشتند تا قوت بگیرد آیش می گفتند.
اُپولو: چوبی که با آن سرشیر را بر داشته و در آفتاب می گذاردند تا کمی خشک شود، اُپولو نامیده می شد.
اُراخ: داسی را که درو با آن انجام می گرفت و بلندی آن حدود نیم متر بود، اُراخ می نامیدند.
اُرسی: کفش زنانه.
اَرسین: میله ای آهنی که نوک آن پهن بود و به هنگام سمنو پختن، با قسمت پهن آن سمنو را به هم می زدند تا ته نگیرد.
از وسط خرمن: یعنی از خرمنی که هنوز سهم ارباب در آن است.
اَستوم ¬ هَستوم
انبر: وسیله ای برای گرفتن ذغال.
اوجار: نوعی چوب بلند که آن را به هنگام شخم زدن زمین به گاو ها می بستند.
اینَک اَمْجَکی: نوعی انگور به نام مِهره، که قدی کشیده و سفید دارد.
باجّه: روزنه ای در وسط سقف اتاق های قدیمی که برای تهویه هوا تعبیه می گردید.
بادیه: کاسه های مسی در اندازه های مختلف.
بره بزغاله ای: چوپانی که بره ها و بزغاله ها را به چرا می برد.
بِِز: شلواری همانند شلوارهای کردی که با طنابی نازک بسته می شد.
بَسْتو: نوعی کوزه سُفالین کوچک با دهانه ای گشاد که در آن روغن، ماست، ترشی و یا وسایل دیگر را نگاهداری می کردند.
بُنِه: در کشاورزی چهارگاو را یک بُنِه می گفتند. همچنین به زمینی که در آن یک خروار گندم یا جو کشت می شد یک بُنه گفته می شد.
بوجار: کسی که به وسیله غربال خرمن را باد می دهد.
بیرچَک: زلف.
پته: نوعی بند که در جوی های شیب دار بسته می شد. پته علاوه بر این که آب را در پشت خود نگاه می داشت، مانع از شسته شدن سطح نهر نیز می گردید. بعدها پته و بند به عنوان دو لغت مترادف کاربرد یافت.
پین: لانه مرغ و خروس.
تخته وردنه: تخته ای که نانواها آن را داخل سفره قرار داده و چونه را با وردنه روی آن باز می کردند.
تُخماق: چوبی سنگین و دسته دار که با آن بر روی گندم و جو می کوبیدند تا پوست آن گرفته شود. به عبارتی با این وسیله، گندم و جو پوست کنده و بلغور درست می کردند.
تَفْت: وسیله ای پایه دار و درست شده از تخته که دهنه بالای آن بزرگ و قسمت پایین آن کوچک بود و از سمت بالا و پایین مربع شکل بود. تفت بر دو نوع بود بزرگ و کوچک. کوچک آن گنجایش ده تا پانزده کیلو میوه و بزرگ آن گنجایش بیست و پنج تا سی کیلو میوه را داشت و بلندی آن در حدود یک متر بود. نوع بزرگ آن را صندوق نیز می گفتند. با این وسیله میوه یا باری را با الاغ یا قاطر حمل می نمودند.
تَندور ایشَن: چوبی که آتش داخل تنور را با آن به هم می زدند. به آن کَسُّو و کِلوشان نیز می گفتند.
تَندور سیلن: جارویی که با آن دیواره داخل تنور را تمیز می کردند.
تون: آتشدان حمام، به آن گلخن نیز گفته می شد.
تون تاب: کسی که آتشدان حمام را روشن می کرد تون تاب می گفتند.
چاله کرسی: به محلی گفته می شد که داخل آن را ذغال ریخته کرسی را بر روی آن قرار می دادند و گودتر از سطح اتاق بود.
چای دیشلمه: چای تلخ بدون قند.
چای قند پهلو: چایی که امروز رایج است و با قند خورده می شود.
چَپَر: چوبی بود که در هنگام خرمن کوبی به گاو می بستند و یک نفر نیز روی آن می نشست تا سنگین شود.
چِرپی: چوب هایی که هنگام ساختمان سازی روی سقف ریخته می شد.
چمچه: کفگیر و ملاقه چوبی با دسته ای بلند که شیر را با آن به هم می زدند.
چونه: خمیری که در هنگام نان پختن به صورت گلوله های کوچک و یک اندازه در می آوردند.
چیبان: کورک.
حِریم: حال آمدن زمین، خوب آب خوردن و خوب آفتاب خوردن.
حق آبه: مقدار آبی که به هر مزرعه یا باغ تعلق می گیرد.
خمیرگیری: ورز دادن و آماده سازی خمیر.
داس: اُراخ
داغلان: محل تقسیم آب به نهرهای مختلف.
دَژ: هنگامی که گندم و جو پس از خرمن کوبی و بوجاری آماده می گردید آن را دَژ می گفتند.
دستاس: وسیله ای از دو سنگ روی هم قرار گرفته که دارای دسته ای چوبی است و آن را با دست می گردانند. با این وسیله گندم پوست کنده را تبدیل به آرد یا بلغور می نمودند.
دستغاله: از ابزار کار کشاورزان که دو گونه ی بزرگ و کوچک دارد. در قدیم از نوع بزرگ آن در درو گندم و جو استفاده می شد و با نوع کوچک آن علف چینی انجام می گرفت.
دَگیرمان: آسیاب.
دَلو: ظرفی از چرم که با آن آب از چاه بیرون می آوردند. بعدها آن را از لاستیک های ضخیم درست می کردند.
دَملَمِه: یارمه پلو
دوباره پز: خمیری که در تنور افتاده و آن را در آورده و دوباره به تنور می زدند دوباره پز می گفتند.
دَهْرِه: وسیله ای داس مانند با انحنایی کمتر و ضخامتی بیشتر. از این وسیله در قطع شاخه های کوچک درختان استفاده می شد.
زمین به گاو آمدن: یعنی آماده شدن زمین برای شخم زدن.
زَنبِه: وسیله ای چوبی که در قدیم با آن خاک یا گِل جا به جا می کردند. زَنبِه بر دو نوع بود؛ نوعی از آن را زنبه دوشی می گفتند که توسط یک نفر حمل می گردید و نوع دیگرِ آن، دو دسته در این طرف و دو دسته در آن طرف داشت و توسط دو نفر حمل می گردید.
زیرپایی: پارچه ای از مخمل یا ترمه در اندازه یک متر در یک متر که زنان در حمام به هنگام لباس بر تن کردن زیرپای خود می انداختند.
سربینه: رختکن حمام.
سرخرمن: فرد مستحقی را می گفتند که در زمان برداشت خرمن می آمد و تقاضای مقداری گندم یا جو را می نمود. کشاورزان بنا بر اعتقاداتی که داشتند یکی دو غربیل گندم و جو یا گُزَر به او می دادند.
سرخمیرک: پارچه ای که جهت ور آمدن خمیر روی آن انداخته می شد.
سقزک: هنگام سمنو پختن، آنچه را که ته می گرفت سقزک می گفتند.
سِنده سلام: اصطلاحی کودکانه برای گل مژه.
شاپگا: کلاه شاپو، کلاه تمام لبه.
شَنِه: از وسایل کشاورزی که صحیح آن شانه است و چند نوع دارد؛ نوعی که شش یا هفت شاخه دارد و نوعی که نه شاخه دارد. برای باد دادن خرمن مورد استفاده قرار می گرفت.
شیرین چایی: چایی شیرین شده.
شیلان: غذا و طعامی که نذر کرده در دیگ های بزرگ می پختند. مثلاً در مواقعی که باران نمی آمد مردم جمع شده شیلان می دادند. به قول امروزی ها خرج دادن.
شیلان کشیدن: سفره طعام گستردن.
غربال بند: کولی ها را غربتی و غربال بند می گفتند.
غربیل: وسیله ای با سطحی مشبک و دیواره ای از تخته مدور. در قدیم سطح مشبک آن را با روده می بافتند و امروزه با مفتول درست می کنند.
قازانچه: دیگ کوچک.
قاهوت: مخلوطی از گندم و شاه دانه تف داده، آرد نخودچی و پودر قند.
قَدَح: کاسه ای سفالین که با آن آب و شربت نوشیده می شد.
قدیفه: حوله.
قیماق: سرشیری را که در آفتاب قرار می گرفت تا کمی خشک شود قیماق می نامیدند.
کاله: زمین کشاورزی، زمینی که درخت ندارد.
کانه: گودالی که جهت کاشت نهال کنده شده باشد.
کج بیل: بیلی سرکج با دسته ای بلند که با آن ذغال و خاکستر را از درون تنور خارج می نمودند.
کَرت: وقتی زمین باغ یا مزرعه ای را به قطعاتی تقریباً مساوی تقسیم می کنند تا آب بهتر بر آن سوار شود؛ هر قطعه ی آن را یک کرت می گویند.
کَرت بندی: ایجاد کَرت در مزرعه یا باغ.
کُزَر: گندم و جویی که در خرمن کوبی از خوشه بیرون نیامده باشد و در هنگام بوجاری در درون غربال باقی بماند.
کَسُّو ¬ تَندور ایشَن
کُلبَلَک: هواکش تنور. جایگاهی در قسمت انتهایی تنور که با لوله های سفالی به مکانی دیگر راه پیدا می کرد تا اکسیژن از طریق آن به تنور وارد و باعث روشن نگاه داشته شدن آن گردد.
کُلبَله ¬ کُلبَلک
کُلدار: وسیله ای برای مرزبندی مزارع گندم و یونجه که از بیل درازتر و پهن تر است و طنابی نیز به آن بسته می شود. برای استفاده از آن، یک نفر چوب آن را می گیرد و یک نفر طناب آن را و سپس یک نفر خاک می دهد و یک نفر آن را می کِشد تا مرزبندی انجام گیرد. کُلدار کِشی، تعادل آب را برقرار می نماید تا گندم یا یونجه ی کاشته شده تماماً سیراب شود.
کُلَش: آن قسمت از ساقه گندم که به خوشه گندم متصل است.
کِلوشان ¬ تَندور ایشَن
کوخور: کشاورزان زمین را دو سه روز قبل از شخم زدن، آب می دهند تا خاک آن نرم شده و آمادگی برای شخم خوردن داشته باشد. وقتی زمین به این مرحله می رسید به آن کوخور یا گاو آمدن می گفتند.
گاله ¬ گواله
گاو آمدن ¬ کوخور
گلخن ¬ تون
گُوالِه: جَوال، پارچه پشمی ضخیم و کیسه مانندی که بر پشت الاغ قرار داده، با آن کود، خاک، میوه و یا سیفی جات حمل می نمودند. به آن گاله نیز گفته می شد
گوگَل: گله گاو.
گوگَل چران ¬ گوگَل چی
گوگَل چی: گاوچران، چوپانی که گاو و گوساله را به چرا می برد.
لَلِه: هنگامی که چند همسایه به روش <واره> شیر گاو و گوسفند خود را در اختیار یکدیگر قرار می دادند؛ به چوبی که با آن شیر را اندازه گیری می نمودند لَلِه می گفتند. همچنین در آب دادن مزارع و باغات، برای این که حق و حقوق کسی ضایع نشود، چوبی به نام للـه را در دیواره جوی نصب می کردند.
ماله: تخته ای به طول دو متر یا بیشتر که برزگران به گاو بسته و یک نفر روی آن می ایستاد و به وسیله وزن خود زمین شخم خورده را نرم و هموار می نمود.
ماله کشی: زمین شخم خورده را ماله کشیدن.
مجمعه: سینی.
مجمعه گرفتن: چنان که میوه، شربت و یا شیرینی را درون سینی قرار داده، آن را جلو میهمانان می گرفتند به آن <مجمعه گرفتن> می گفتند.
مُشتُلُق: انعام، مژدگانی
منقل: وسیله ای دایره ای شکل و تو گود که از حلبی ساخته می شد. بعدها که برای اتاق ها چاله کرسی درست نمی شد، ذغال کرسی را درون این منقل ها می ریختند و روی آن را با خاکستر می پوشاندند و زیر کرسی قرار می دادند و هنگامی که نیاز به گرمای بیشتر بود مقداری از خاکستر را کنار می زدند.
میراب: کسی که متصدی تقسیم آب به مزارع و باغات است.
ناخور: گلّه، رمه.
ناخورچی: چوپان.
نانِ اول بنده: چند نانی را که اول به تنور می زدند، نان اول بنده می گفتند.
نان بند: وسیله ای که نانواها نان را روی آن پهن می کردند.
نعلین: نوعی دمپایی رایج در ملارد قدیم که کف آن چوبی و عقب نداشت و روی آن یعنی قسمتی که نیمی از کف پا در آن قرار می گرفت، از چرم بود.
نه: نه یا (در گویش ملاردی هنگامی که بخواهند <نه> بگویند، آن را به صورت <نه یا> می گویند؛ و یا هنگامی که بخواهند بگویند <نه بابا> می گویند <نه بابایا>).
واره: اتفاق چند همسایه برای این که سهم شیر گاو و گوسفند خود را به نوبت در اختیار یکدیگر قرار دهند.
وَر: یاری و کمک. کشاورزان کمک به یکدیگر را وَر می گفتند.
وردنه: چوبی استوانه ای، دارای دو سرِ باریک که میان آن ضخیم است و خمیر را بوسیله آن پهن می کنند.
وِلوزِه: میوه هایی که در هنگام چیدن از دیدرس دور مانده و یا باغبان رغبتی به چیدن آن نشان نمی دهد.
هَستوم: وسیله ای فلزی و دو سر، که یک سرِ آن شبیه کفگیر بود و با آن نان را از دیواره تنور جدا می کردند و سرِ دیگر آن نوک تیز و کج که اگر نان داخل تنور می افتاد با آن برداشته می شد به آن اَستوم نیز می گفتند.
برگه از وبلاگ ملاردی ها جناب آقای معین الدین محرابی